خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

پله کان فکر(۲)

جدیت من در رابطه با آدمها باعث شد که هیچگاه نتوانم مردی را به عنوان برادر خودم بپذیرم. من فقط چهار برادر داشتم که با من همخانه بودند و همخون. هیچوقت نفهمیدم که چرا بعضی‌ها می گویند: "فلانی مثل برادرمان می ماند." یا "او را مثل برادرمان دوست داریم." این همانندسازی ها نتوانست روی من تاثیر بگذارد.

در کودکی فکر می کردم یا آدم مردی را دوست دارد و با او ازدواج می‌کند و یا اینکه به او هیچ احساسی ندارد. الان که به این مسئله می اندیشم، می بینم که دیدِ سنّتیِ مادرانمان بسیار روی من تاثیر گذارده بوده است. می‌ترسم از این شباهت به نسلهای قبل. نمی خواهم ضعفهای آنها را به دوش بکشم.

جایی ایستادم رو‌به‌روی این احساس. و آن زمانی بود که به مردی علاقه پیدا کردم.

ادامه دارد...

پله‌کان فکر(۱)

بارها با خودم تنها نشسته‌ام و ریشه های افکار خانم الف را پی گرفته‌ام. همیشه برایم سوال بود که جهان بینی‌ام از کجا و کی شروع شد. به یاد می آورم که مادرم همیشه می‌خواست که دختر سر‌سنگینی باشم. بلند نخندم؛ ولگردی و کوچه‌گردی نکنم. اصولا چیز گران( اعم از کتاب، لباس، اسباب‌بازی، اردو و مسافرت و خلاصه همه چیز) نخواهم. و همیشه سرم به کار خودم باشد. 

 مامان از همان کودکی نماز را یادم داد و برایم چادری دوخت که خوب یا بد، هنوز با من است. محدودیت‌هایی برایم داشت و البته خوبی هایی نیز. این بزرگ شدن با مذهب، خواه- ناخواه محیط ذهنی من را تغییر داد. گمان می‌کنم این مسئله یکی از عواملی بود که باعث شد کلیشه‌ای فکر کردن عادتم بشود.  

از همان کودکی، هیچ داستان تخیلی‌ای برای من بازگو نکردند و همه چیز رنگ خشک واقعیت داشت. این به این معناست که با تمامی رویاهای کودکی دوستانم بیگانه‌ام. هیچگاه فکر نکردم که می‌توانم در خیال خودم، دوستانی داشته باشم. وقتی بزرگ شدم هم، همین تفکر از من انسانی بسیار جدی ساخت. روابط من با آدمها بر پایه جدیتی عظیم بنا شد.  

ادامه دارد...

۲۳ بهار

قهوه عزیزم من را به بازی‌ای دعوت کرده که باید در آن به صورت مختصر و مفید زندگی‌ام را بازگوئی کنم.

در میانه پاییز متولد شدم. خداوند بعد از 4 پسرِ به قول خاله‌ام کور و کچل، رحم کرد به پدر و مادرم و رحمتی به خانه‌شان فرستاد.

الان که خوب به قضیه نگاه می‌کنم، می‌بینم که در کودکی بسی لوس تشریف داشتم!

خلاصه تمامی اسباب‌بازی شکسته‌های برادرها به من رسید. خدا را شکر که نمی‌شد لباس پسرانه بپوشم.

از همان اوان کودکی به فکر مسابقه علمی و اینها بودم. راهنمایی و دبیرستان را به مدارس سراسری فرزانگان(سمپاد) رفتم. کلی هم آتش سوزاندم. همیشه هم انضباظم 19 می‌شد.

دبیرستان که رفتم به سرم زد که علوم انسانی بخوانم. رو‌به‌روی مخالفت تمام خانواده و فامیل ایستادم و رفتم دبیرستان فرهنگ.

از سال دوم دبیرستان داستان‌نویسی رو شروع کردم. که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید نویسنده بشوم!

سال سوم دبیرستان المپیاد ادبی شرکت کردم و طلا گرفتم. عوضش سال پیش دانشگاهی اینقدر شیطنت کردیم که همه مدرسه دعا می‌کردند ما دانشگاه قبول بشویم و از دستمان نفس راحتی بکشند. از شاهکارهای‌مان این بود که برای عکسهای خودمان که توی برد مدرسه بود، سبیل می‌گذاشتیم. یا سر کلاس نمی‌رفتیم و توی حیاط مدرسه بزن و برقص راه می‌انداختیم.

سال اول کنکور، دانشگاه قبول شدم با یک رتبه خوب. الان هم دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هستم. البته سال پنجمی شدم. در کنار رشته اولم، مشغول تحصیل همزمان در رشته تاریخ همان دانشگاه هستم و منتظر کنکور ارشد که دو هفته دیگر برگزار می‌شود. دعا کنید اساسی که محتاجم.

از سارا، مریم، حالگیر و مژگان بانو دعوت می‌شود بازی را ادامه دهند.

شوخی های خانگی

از الطاف برادر آخری به ما این بود که در طفولیت اسم ما را با یک عدد "ی" تحقیر همراه می کرد و ما را اینچنین می خواند: الفی! 

همچنین از مهر دوباره ایشان به من این بود که اجازه نداشتم حتی به سه متری کمد ایشان نزدیک شوم و اصولا چون بچه خانه خراب‌کنی بودم، ایشان از تقرب من به وسایلش ترس و واهمه‌ای بس ناگفتنی داشت. اندر مزایای ایشان یکی این بود یک باری در تابستان،‌ در ظلّ آفتاب بنده را ده دقیقه پابرهنه در حیاط نگه داشتند تا ثابت کنم که مشتاق ورود به اتاق ایشان هستم. جالب این بود که پس از تاول زدن پای اینجانب، ایشان قهقهه ای سر دادند و فرمودند: تا تو باشی که یاد بگیری فضولی نکنی. اینکار را کردم تا درس عبرتی شود برای سایرین.

این جمله آخری هنوز که هنوز است در دیالوگهای برادر محترم دیده می‌شود.

از فواید دیگر آقا مجتبی این است که اسباب بازیهای درب و داغانش را به عنوان ارث به من بخشیده بود و البته همیشه منتش را بر گردنم می گذاشت.(حالا انگار مُلک سلیمان به من بخشیده بوده!)

از آنجایی که انصاف برادر گرامی زبانزد خاص و عام است، در کشتی گرفتنهایمان همیشه من را مغلوب می نمود و سپس جمله ای تاریخی در ستایش باقالی(باقلا) بر زبان می آورد: باقالی بخور قوی شی/ سوار الفی شی.

این هم عکس نه سالگی وی که بنده تازه  قدم به این جهان گذارده بودم. 

جواب مسابقه

به خانه دایی که می رویم، باز حوصله‌مان سر می‌رود. غر‌غر می‌کنیم که: اَه! هیچ تفریح سالمی توی خونه‌تون نیست.

زندایی می‌رود و آلبومهای قدیمی را می‌آورد. عکسهای تولد پسردایی را می بینیم: اِ! این هادیه(اولین نفر از سمت چپ)،. اصلا بهش می‌یومد که وکیل بشه؟

-          این ریحانه یک بار نشد تو عکسها عین آدم بیفته. ببین لبش رو چیکار کرده. از قدش خجالت نمیکشه.

-          وایییی! سارا رو ببین. خدا انگار پرگار گذاشته صورتش رو کشیده.

با نگرانی دوباره تمام چهره‌ها را می‌کاوم: پس من کوشم؟

زندایی می کوید توی سرم،‌محکم: بس که خنگی! خوب این تویی دیگه.

دستش را می گذارد روی دختری که ایستاده گوشهٔ عکس؛ شادی می دود زیر پوستم: این منم؟ واییییی! خدا! مطمئنّی؟

-          بله، خیلی هم خوب یادمه که این سارافن لی آبی رو چند بار پوشیدیش.

باز می‌خندیم و من خیره می شوم به الف کوچک سه ساله و نیمه.

خانم الف کدام است؟

مسابقه تشخیص هویت: خانم الف کدام یک از افراد زیر است؟  

  

 

 

 03.bmp

 

 

الف سر کار می رود...

بچه که بودم، حوصله ام که سر می رفت، احمق هم می شدم. کافی بود بیکار باشم تا بلاهتم گل کند و سوژه ای بشوم برای خندیدن آن 4 برادر نامردم. آنها هم از خدا خواسته تمام ضرب المثلها را روی من پیاده می کردند.wedgietarianw.gif : 40 par 78 pixels.

یادم می آید که به من گفتند: "برو دنبال نخود سیاه". کیسه نخود را جلویم ریختند و گفتند بگرد دنبال آن که از همه سیاهتر است. و من هربار که نخود سیاهی می یافتم، با ذوق می پریدم و نشانشان می دادم. و جواب آنها: اینکه سیاه نیست. باید عین ذغال باشه.moodswingf.gif : 19 par 18 pixels.

حکایت "قوطی بگیر و بنشان" را هم حتما شنیده اید. من را فرستادند توی زیرزمین دنبال قوطی. من در میان سی- چهل قوطی رنگ و وارنگ نشسته بودم و فکر می کردم کدامشان، "بگیر و بنشان" است.coffeestat.gif : 149 par 42 pixels.

آب در هاون کوبیدن را هم در نوجوانی امتحان کرده ام. مامان گفت: برو توی هاون آب بریز، آنقدر بکوب تا سفت شود.furious.gif : 60 par 42 pixels.

بیچاره الف ساده لوح! بیچاره!gaah.gif : 37 par 41 pixels.

الف جان! دعا کن!

 به یاد می آورم الف کوچک سه ساله را که به زور از مادرش چادر نماز خواسته است. مادر از پارچه اضافی چادر خودش، چادری برای الف می دوزد و الف غرق در شادی چادر را سرش می کند و می نشیند رو به قبله، دستش را می گذارد روی سینه اش و تند تند می گوید: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می آید جلو و می پرسد: الف! چی داری می گی؟

ــ خودت صبحا بعد نمازت هی می گویی: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می خندد: من "یا فتّاح" می گویم.

دست می کشد روی سرم و می گوید: دعا کن که برادرت سالم برگردد.


پ.ن1: برادر اولم سه سالی اسیر دست بعثیها بود.

پ.ن2: متاسفانه نتوانستم عکسهای تولد یکسالگی ام را اسکن کنم.

الف از منظر الف

آلبوم عکسهای قدیمی مان را باز می کنم. یک دنیا حس نوستالژیک می ریزد توی وجودم. شریانهایم را می لرزاند و می خورد به قلبم. هری ... می ریزد پایین. به این فکر می کنم که عکسهای این چند سالمان همه دیجیتالی است؛ و نکند روزی برسد که بچه های من اصلا کاغذ را نشناسند؟

تولد یک سالگی ام است. من هیچ چیز به یاد ندارم. اما گویا خاطره سازترین میهمانی فامیل در سالهای جنگ بوده است. برادرها اصرار داشته اند برای تک خواهرشان حتما جشنی بگیرند.

جواد(برادر دومی) می گوید: آن سال تازه از سربازی برگشته بودم. تو ایستاده بودی پشت شیشه و من را طوری نگاه می کردی که انگار غریبه ام.

لباس سفیدی بر تن کرده ام. از آن بلوز و شلوارهای سرِ هم. نشسته ام رو به روی سفره بزرگ سبز رنگی که کیک بزرگی به شکل کتاب روی آن گذاشته اند. شاید از همینجا به کتاب علاقه پیدا کردم.

عکسی هست که خیلی دوستش دارم. خرس عروسکی بزرگی که برایم خریده اند، از خودم بزرگتر است. آنقدر ترسیده ام که حاضر نیستم ببینمش و باهاش عکس بگیرم. آخرکار من و عروسک پشت به پشت می نشینیم و هردو جز نیمرخی در عکس نداریم.

پ.ن: توسکای عزیزم! ممنون که هنوز به یادمی. انگیزه نوشتن دوباره ام تو بوده ای.

پ.ن: پست بعدی به عکسهای قدیمی ام اختصاص دارد.

الف تصمیم می گیرد

شش سالگی ام پیوند می خورد به رویایی که خیلی دوستش دارم. تازه کودکستان می رفتم و همیشه عقب ماندن از دوستانم برایم سنگین بود. آنقدر زندگی خانوادگی ام در واقعیات می گذشت و فاصله سنی اطرافیان از من زیاد بود، که هیچوقت تخیلم فرصت پرش نداشت. برای همین وقتی که آن شب برای اولین بار خواب دیدم، تا عرش پرواز کردم. و وقتی نوشتن یاد گرفتم در دفترچه خاطراتم ثبتش کردم. برای هیچکس هم تعریفش نکردم. شاید یکی دو نفری دانسته باشند، اما این یکی مال خود خودم است.

خودم را می دیدم که بزرگ و بزرگوار شده بودم. شهردار شده بودم. دانشمندی بودم که دستگاهی اختراع کرده بود که تمام مایحتاج مردم را تامین می کرد. اتوماسیون پیشرفته اش را می دیدم و ذوق می کردم. محبوبیتم حتی در خواب برایم شیرین بود.

آنجا بود که تصمیم گرفتم مشهور شوم. الان هم بزرگترین حس درونی ام همین شهرت است. جاه طلبی اما بعضی وقت ها سر آدم را به باد می دهد. دست می کشم به گردنم. نه! هنوز سر جایش است. سرم را می گویم.