خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

شوخی های خانگی

از الطاف برادر آخری به ما این بود که در طفولیت اسم ما را با یک عدد "ی" تحقیر همراه می کرد و ما را اینچنین می خواند: الفی! 

همچنین از مهر دوباره ایشان به من این بود که اجازه نداشتم حتی به سه متری کمد ایشان نزدیک شوم و اصولا چون بچه خانه خراب‌کنی بودم، ایشان از تقرب من به وسایلش ترس و واهمه‌ای بس ناگفتنی داشت. اندر مزایای ایشان یکی این بود یک باری در تابستان،‌ در ظلّ آفتاب بنده را ده دقیقه پابرهنه در حیاط نگه داشتند تا ثابت کنم که مشتاق ورود به اتاق ایشان هستم. جالب این بود که پس از تاول زدن پای اینجانب، ایشان قهقهه ای سر دادند و فرمودند: تا تو باشی که یاد بگیری فضولی نکنی. اینکار را کردم تا درس عبرتی شود برای سایرین.

این جمله آخری هنوز که هنوز است در دیالوگهای برادر محترم دیده می‌شود.

از فواید دیگر آقا مجتبی این است که اسباب بازیهای درب و داغانش را به عنوان ارث به من بخشیده بود و البته همیشه منتش را بر گردنم می گذاشت.(حالا انگار مُلک سلیمان به من بخشیده بوده!)

از آنجایی که انصاف برادر گرامی زبانزد خاص و عام است، در کشتی گرفتنهایمان همیشه من را مغلوب می نمود و سپس جمله ای تاریخی در ستایش باقالی(باقلا) بر زبان می آورد: باقالی بخور قوی شی/ سوار الفی شی.

این هم عکس نه سالگی وی که بنده تازه  قدم به این جهان گذارده بودم. 

جواب مسابقه

به خانه دایی که می رویم، باز حوصله‌مان سر می‌رود. غر‌غر می‌کنیم که: اَه! هیچ تفریح سالمی توی خونه‌تون نیست.

زندایی می‌رود و آلبومهای قدیمی را می‌آورد. عکسهای تولد پسردایی را می بینیم: اِ! این هادیه(اولین نفر از سمت چپ)،. اصلا بهش می‌یومد که وکیل بشه؟

-          این ریحانه یک بار نشد تو عکسها عین آدم بیفته. ببین لبش رو چیکار کرده. از قدش خجالت نمیکشه.

-          وایییی! سارا رو ببین. خدا انگار پرگار گذاشته صورتش رو کشیده.

با نگرانی دوباره تمام چهره‌ها را می‌کاوم: پس من کوشم؟

زندایی می کوید توی سرم،‌محکم: بس که خنگی! خوب این تویی دیگه.

دستش را می گذارد روی دختری که ایستاده گوشهٔ عکس؛ شادی می دود زیر پوستم: این منم؟ واییییی! خدا! مطمئنّی؟

-          بله، خیلی هم خوب یادمه که این سارافن لی آبی رو چند بار پوشیدیش.

باز می‌خندیم و من خیره می شوم به الف کوچک سه ساله و نیمه.

خانم الف کدام است؟

مسابقه تشخیص هویت: خانم الف کدام یک از افراد زیر است؟  

  

 

 

 03.bmp

 

 

الف سر کار می رود...

بچه که بودم، حوصله ام که سر می رفت، احمق هم می شدم. کافی بود بیکار باشم تا بلاهتم گل کند و سوژه ای بشوم برای خندیدن آن 4 برادر نامردم. آنها هم از خدا خواسته تمام ضرب المثلها را روی من پیاده می کردند.wedgietarianw.gif : 40 par 78 pixels.

یادم می آید که به من گفتند: "برو دنبال نخود سیاه". کیسه نخود را جلویم ریختند و گفتند بگرد دنبال آن که از همه سیاهتر است. و من هربار که نخود سیاهی می یافتم، با ذوق می پریدم و نشانشان می دادم. و جواب آنها: اینکه سیاه نیست. باید عین ذغال باشه.moodswingf.gif : 19 par 18 pixels.

حکایت "قوطی بگیر و بنشان" را هم حتما شنیده اید. من را فرستادند توی زیرزمین دنبال قوطی. من در میان سی- چهل قوطی رنگ و وارنگ نشسته بودم و فکر می کردم کدامشان، "بگیر و بنشان" است.coffeestat.gif : 149 par 42 pixels.

آب در هاون کوبیدن را هم در نوجوانی امتحان کرده ام. مامان گفت: برو توی هاون آب بریز، آنقدر بکوب تا سفت شود.furious.gif : 60 par 42 pixels.

بیچاره الف ساده لوح! بیچاره!gaah.gif : 37 par 41 pixels.

الف جان! دعا کن!

 به یاد می آورم الف کوچک سه ساله را که به زور از مادرش چادر نماز خواسته است. مادر از پارچه اضافی چادر خودش، چادری برای الف می دوزد و الف غرق در شادی چادر را سرش می کند و می نشیند رو به قبله، دستش را می گذارد روی سینه اش و تند تند می گوید: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می آید جلو و می پرسد: الف! چی داری می گی؟

ــ خودت صبحا بعد نمازت هی می گویی: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می خندد: من "یا فتّاح" می گویم.

دست می کشد روی سرم و می گوید: دعا کن که برادرت سالم برگردد.


پ.ن1: برادر اولم سه سالی اسیر دست بعثیها بود.

پ.ن2: متاسفانه نتوانستم عکسهای تولد یکسالگی ام را اسکن کنم.

الف از منظر الف

آلبوم عکسهای قدیمی مان را باز می کنم. یک دنیا حس نوستالژیک می ریزد توی وجودم. شریانهایم را می لرزاند و می خورد به قلبم. هری ... می ریزد پایین. به این فکر می کنم که عکسهای این چند سالمان همه دیجیتالی است؛ و نکند روزی برسد که بچه های من اصلا کاغذ را نشناسند؟

تولد یک سالگی ام است. من هیچ چیز به یاد ندارم. اما گویا خاطره سازترین میهمانی فامیل در سالهای جنگ بوده است. برادرها اصرار داشته اند برای تک خواهرشان حتما جشنی بگیرند.

جواد(برادر دومی) می گوید: آن سال تازه از سربازی برگشته بودم. تو ایستاده بودی پشت شیشه و من را طوری نگاه می کردی که انگار غریبه ام.

لباس سفیدی بر تن کرده ام. از آن بلوز و شلوارهای سرِ هم. نشسته ام رو به روی سفره بزرگ سبز رنگی که کیک بزرگی به شکل کتاب روی آن گذاشته اند. شاید از همینجا به کتاب علاقه پیدا کردم.

عکسی هست که خیلی دوستش دارم. خرس عروسکی بزرگی که برایم خریده اند، از خودم بزرگتر است. آنقدر ترسیده ام که حاضر نیستم ببینمش و باهاش عکس بگیرم. آخرکار من و عروسک پشت به پشت می نشینیم و هردو جز نیمرخی در عکس نداریم.

پ.ن: توسکای عزیزم! ممنون که هنوز به یادمی. انگیزه نوشتن دوباره ام تو بوده ای.

پ.ن: پست بعدی به عکسهای قدیمی ام اختصاص دارد.

الف تصمیم می گیرد

شش سالگی ام پیوند می خورد به رویایی که خیلی دوستش دارم. تازه کودکستان می رفتم و همیشه عقب ماندن از دوستانم برایم سنگین بود. آنقدر زندگی خانوادگی ام در واقعیات می گذشت و فاصله سنی اطرافیان از من زیاد بود، که هیچوقت تخیلم فرصت پرش نداشت. برای همین وقتی که آن شب برای اولین بار خواب دیدم، تا عرش پرواز کردم. و وقتی نوشتن یاد گرفتم در دفترچه خاطراتم ثبتش کردم. برای هیچکس هم تعریفش نکردم. شاید یکی دو نفری دانسته باشند، اما این یکی مال خود خودم است.

خودم را می دیدم که بزرگ و بزرگوار شده بودم. شهردار شده بودم. دانشمندی بودم که دستگاهی اختراع کرده بود که تمام مایحتاج مردم را تامین می کرد. اتوماسیون پیشرفته اش را می دیدم و ذوق می کردم. محبوبیتم حتی در خواب برایم شیرین بود.

آنجا بود که تصمیم گرفتم مشهور شوم. الان هم بزرگترین حس درونی ام همین شهرت است. جاه طلبی اما بعضی وقت ها سر آدم را به باد می دهد. دست می کشم به گردنم. نه! هنوز سر جایش است. سرم را می گویم.

روزگار وصل

گاهی اوقات که به روزگار کودکی هایم فکر می کنم، خانم الف را نمی شناسم. تا جائی که یادم می آید، اکثر اوقات مریض بودم. شاید هم از سن بالای مامانم، هنگام بارداری(39 سال) ناشی شود. شاید هم از همان روز که کیسه آبم پاره شد و هوا، هوای جنگ و بمب باران اصفهان بود، شروع شده باشد. خاله زهره هنوز هم می گوید که: الف بچه نحسی بود. دهانش را قدّ یک گاله باز می کرد و عربده می کشید. بیچاره باباش همیشه شب ها دو سه ساعت راهش می برد تا خفه شه.

سرماخوردگی های پی در پی نسبت به هر آنتی بیوتیک و پنی سیلینی مقاومم کرده بود. یادم می آید در مسافرت های بچگی همیشه مریض بودم و تبعا نمی توانستم مثل بقیه ورجه وورجه کنم. یک بار آمدم از روی جوی آبی بپّرم که افتادم وسطش. دخترخاله ها بهم خندیدند. و این ترس از پرش همیشه در من ماند. و هیچوقت حاضر نشدم کلاس ژیمناستیک و شنا بروم. تا همین الان هم شنا بلد نیستم.

یک باری هم رفته بودیم چشمه مرغاب. دلم می خواهد عکس های آن روز را پاره کنم. نمی دانم چرا خندیدن بلد نبودم؟ و یا چرا هیچ وقت نمی خواستم برایم آب نبات و اینها بخرند و به دست لیلا نگاه می کردم؟ مگر تک دختر نبودم؟ چرا عادت به حرف زدن نداشتم؟

و حالا از این همه شرارت در خودم تعجب می کنم. و از روزی می ترسم که به اصل و کودکیم برگردم. کودکی هایم بدون رویا گذشت. هیچ وقت خواب نمی دیدم و از این همه رویاهای زیبای این روزهایم در حیرت می مانم. گوشه گیری ها و دست و پاچلفتی بودن الف 6 ساله همیشه حالم را می گیرد. با اینکه هیچ وقت حاضر نیستم به گذشته برگردم، آرزو میکنم که کاش می شد به همین خاطرات برگردم و الف را تغییر دهم.

خانم الف و خانم

خانم مادربزرگ پدری ام بود. چون سیده بود، خانم صدایش می زدند. عموهای دیگرم حاضر نمی شدند مادرشان را نگه دارند. غر می زد اما مامان و بابا با سکوتشان تحملش می کردند. مامان می گفت: پیرزن حق داره. هفت تا بچه یتیم بزرگ کرده. حالا باید جبران کنن.

خانم با ما غذا نمی خورد. همیشه اتاقش که پهلوی پارکینگ بود برایم مثل راز بود. دوست داشتم بروم و تمام چیزهایش را وارسی کنم. از سرویس غذاخوری اش گرفته تا رنگ لحاف و تشکش با ما فرق می کرد. حتی جواهراتش هم نامانوس بود. بیست دلاری های قدیم با نگین های عقیق.

این اواخر حواس پرتی هم گرفته بود. همیشه کلید خانه را با یک آدرس توی گردنش می انداخت. اولین داد و بیدادهای بابا را از همان موقع ها به یاد دارم. آن گردش عصر چهارشنبه خیلی بهم چسبید. مامان رفته بود کلاس عربی و برادرها هم هیچ کدام نبودند. من بودم و خانم. چادرش را سرش کرد و دست من را هم گرفت. رفتیم برای خودمان توی چهارباغ خواجو. میوه خریدیم و خوردیم .... که ناگهان بابا از راه رسید. سرچشمه های غضب از قلبش، به چشم هایش هم رسیده بود. رگ های چشم هایش قرمز و متورم بودند. کشان کشان دو نفری مان را تا خانه برد.

بار دیگری هم به گردش رفتیم. خوب یادم است که برای نماز شب به مسجد رفته بودیم. خرابکاری ام هم یادم است. میان نماز بودیم که دیدم شلوارم خیس خیس است. حالا بماند که مامان چقدر سر شستن فرش مسجد به همه مان بد و بیراه گفت. به نظرش از من بعید نبوده چون همیشه دیوارهای خانه را هم خط خطی می کنم. اصلا من فقط بلد بودم دختر بدی باشم.

دعواهایی هم بود که من سر در نمی آورم. سر ارثیه و خانه و زن گرفتن برادر بزرگم و .... . من که نمی فهمیدم. حالا هم دوست ندارم بفهمم. به من چه دخلی دارد دعوای دیگران.

شش ساله بودم که خانم تب کرد. خانه شلوغ شد و عمه ها با گریه ریختند توی خانه. سه روز بیشتر طول نکشید و خانه سیاه پوش شد. واقعیت مرگ پیش چشم های کودکانه ام رنگ گرفت. حس می کردم که چیزی کم شده است اما مردن برایم تلخ نشد. هنوز هم آن حس تلخ را ندارد. به نظرم دانستن چرایش هم مشکلی را حل نمی کند. می کند؟

الف و دوستان

یادم می آید که چقدر سرکش بودم. سه چهار سالگی ام را خوب یادم است. با مینا می رفتیم ته کوچه به خاک بازی، بعد هم می رفتیم روی درخت توت پیرزن همسایه. زورش به ما و شیطنت هایمان نمی رسید بیچاره. عصا زنان و "واش واش" کنان می رفت تا در خانه مان. به خودش زحمت نمی داد که چهارتا پله دم در را بالا برود. با عصا می زد به در که: بتول خانم! بیا بچه ات رو ببر!

مامان دعوایم می کرد. می گفت: این مینا نجسه! دروغ گوئه. باهاش حرف نزن.

نمی زد مرا اما توی کتش هم نمی رفت کارهایم. من هم یک بار تمام این حرف ها را به مینا گفتم، مینا هم به مادرش و مادرش به مادرم. اولین کتکم را هم همان وقت ها خوردم. مامان با بادبزن افتاد به جانم.

یک بار که حسابی گلی شده بودم، مامان انداختم توی حوض پر از آب. از آب می ترسیدم. همین حالا هم می ترسم. هرچقدر هم حدیث بیاورند که "آب روشنائی است" قبول نمی کنم. داشتم خفه می شدم. مامان گفت: الف! چشم سفید! لجبازی نکن! سرت رو بکن زیر آب تا پاک شی تا بذارم بیای توی اتاق.

دستش را که گذاشت روی سرم، سر خوردم میان امواج آب. ترسیده بودم. آب توی دماغم رفته بود. بالا که آمدم بغضم شکست. گفت: تا تو باشی با مینا نری خاک بازی.

یک دوست دیگر هم بود. بین پسرهای محله هم خوشگل بود و هم مسخره ام نمی کرد. به نظرش ترسو نبودم. 5 سالم بود که بهم قول ازدواج داد. نمی دانم! دوستش داشتم؟ حتما!

با هم دوچرخه سواری می کردیم و توی محله قدیمی مان گردش می کردیم. هیچ خانه خرابه و کوچه باریکی نبود که با میثم زیر پا نگذاشته باشیم. مامان مخالف بود و مخالفتش به بابا و داداش ها هم سرایت کرده بود. می گفت: پدرش بی بند و باز و قمارباز است. توله اش هم مثل خودش است.

گاهی وقت ها که با هم بودیم و بغلم کرده بود، مچمان را می گرفتند. چقدر خوب این صحنه ها یادم مانده است! حدیث داریم از حضرت امیر که: "الانسان حریص علی ما منع منه"

آیا بچه ها دنبال جفت و نیمه گمشده شان هستند؟

حسرت به دل مامان ماند که من با دخترهای نجیب و سر به زیر همسایه دوست شوم. همیشه شر بودم و با بدنام ها می گشتم. مینا هم بدتر از خودم! مهم بود آیا؟