به یاد می آورم الف کوچک سه ساله را که به زور از مادرش چادر نماز خواسته است. مادر از پارچه اضافی چادر خودش، چادری برای الف می دوزد و الف غرق در شادی چادر را سرش می کند و می نشیند رو به قبله، دستش را می گذارد روی سینه اش و تند تند می گوید: فَتَّ، فَتَّ، ...
مامان می آید جلو و می پرسد: الف! چی داری می گی؟
ــ خودت صبحا بعد نمازت هی می گویی: فَتَّ، فَتَّ، ...
مامان می خندد: من "یا فتّاح" می گویم.
دست می کشد روی سرم و می گوید: دعا کن که برادرت سالم برگردد.
پ.ن1: برادر اولم سه سالی اسیر دست بعثیها بود.
پ.ن2: متاسفانه نتوانستم عکسهای تولد یکسالگی ام را اسکن کنم.