خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

الف جان! دعا کن!

 به یاد می آورم الف کوچک سه ساله را که به زور از مادرش چادر نماز خواسته است. مادر از پارچه اضافی چادر خودش، چادری برای الف می دوزد و الف غرق در شادی چادر را سرش می کند و می نشیند رو به قبله، دستش را می گذارد روی سینه اش و تند تند می گوید: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می آید جلو و می پرسد: الف! چی داری می گی؟

ــ خودت صبحا بعد نمازت هی می گویی: فَتَّ، فَتَّ، ...

مامان می خندد: من "یا فتّاح" می گویم.

دست می کشد روی سرم و می گوید: دعا کن که برادرت سالم برگردد.


پ.ن1: برادر اولم سه سالی اسیر دست بعثیها بود.

پ.ن2: متاسفانه نتوانستم عکسهای تولد یکسالگی ام را اسکن کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد