خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

روزگار وصل

گاهی اوقات که به روزگار کودکی هایم فکر می کنم، خانم الف را نمی شناسم. تا جائی که یادم می آید، اکثر اوقات مریض بودم. شاید هم از سن بالای مامانم، هنگام بارداری(39 سال) ناشی شود. شاید هم از همان روز که کیسه آبم پاره شد و هوا، هوای جنگ و بمب باران اصفهان بود، شروع شده باشد. خاله زهره هنوز هم می گوید که: الف بچه نحسی بود. دهانش را قدّ یک گاله باز می کرد و عربده می کشید. بیچاره باباش همیشه شب ها دو سه ساعت راهش می برد تا خفه شه.

سرماخوردگی های پی در پی نسبت به هر آنتی بیوتیک و پنی سیلینی مقاومم کرده بود. یادم می آید در مسافرت های بچگی همیشه مریض بودم و تبعا نمی توانستم مثل بقیه ورجه وورجه کنم. یک بار آمدم از روی جوی آبی بپّرم که افتادم وسطش. دخترخاله ها بهم خندیدند. و این ترس از پرش همیشه در من ماند. و هیچوقت حاضر نشدم کلاس ژیمناستیک و شنا بروم. تا همین الان هم شنا بلد نیستم.

یک باری هم رفته بودیم چشمه مرغاب. دلم می خواهد عکس های آن روز را پاره کنم. نمی دانم چرا خندیدن بلد نبودم؟ و یا چرا هیچ وقت نمی خواستم برایم آب نبات و اینها بخرند و به دست لیلا نگاه می کردم؟ مگر تک دختر نبودم؟ چرا عادت به حرف زدن نداشتم؟

و حالا از این همه شرارت در خودم تعجب می کنم. و از روزی می ترسم که به اصل و کودکیم برگردم. کودکی هایم بدون رویا گذشت. هیچ وقت خواب نمی دیدم و از این همه رویاهای زیبای این روزهایم در حیرت می مانم. گوشه گیری ها و دست و پاچلفتی بودن الف 6 ساله همیشه حالم را می گیرد. با اینکه هیچ وقت حاضر نیستم به گذشته برگردم، آرزو میکنم که کاش می شد به همین خاطرات برگردم و الف را تغییر دهم.

خانم الف و خانم

خانم مادربزرگ پدری ام بود. چون سیده بود، خانم صدایش می زدند. عموهای دیگرم حاضر نمی شدند مادرشان را نگه دارند. غر می زد اما مامان و بابا با سکوتشان تحملش می کردند. مامان می گفت: پیرزن حق داره. هفت تا بچه یتیم بزرگ کرده. حالا باید جبران کنن.

خانم با ما غذا نمی خورد. همیشه اتاقش که پهلوی پارکینگ بود برایم مثل راز بود. دوست داشتم بروم و تمام چیزهایش را وارسی کنم. از سرویس غذاخوری اش گرفته تا رنگ لحاف و تشکش با ما فرق می کرد. حتی جواهراتش هم نامانوس بود. بیست دلاری های قدیم با نگین های عقیق.

این اواخر حواس پرتی هم گرفته بود. همیشه کلید خانه را با یک آدرس توی گردنش می انداخت. اولین داد و بیدادهای بابا را از همان موقع ها به یاد دارم. آن گردش عصر چهارشنبه خیلی بهم چسبید. مامان رفته بود کلاس عربی و برادرها هم هیچ کدام نبودند. من بودم و خانم. چادرش را سرش کرد و دست من را هم گرفت. رفتیم برای خودمان توی چهارباغ خواجو. میوه خریدیم و خوردیم .... که ناگهان بابا از راه رسید. سرچشمه های غضب از قلبش، به چشم هایش هم رسیده بود. رگ های چشم هایش قرمز و متورم بودند. کشان کشان دو نفری مان را تا خانه برد.

بار دیگری هم به گردش رفتیم. خوب یادم است که برای نماز شب به مسجد رفته بودیم. خرابکاری ام هم یادم است. میان نماز بودیم که دیدم شلوارم خیس خیس است. حالا بماند که مامان چقدر سر شستن فرش مسجد به همه مان بد و بیراه گفت. به نظرش از من بعید نبوده چون همیشه دیوارهای خانه را هم خط خطی می کنم. اصلا من فقط بلد بودم دختر بدی باشم.

دعواهایی هم بود که من سر در نمی آورم. سر ارثیه و خانه و زن گرفتن برادر بزرگم و .... . من که نمی فهمیدم. حالا هم دوست ندارم بفهمم. به من چه دخلی دارد دعوای دیگران.

شش ساله بودم که خانم تب کرد. خانه شلوغ شد و عمه ها با گریه ریختند توی خانه. سه روز بیشتر طول نکشید و خانه سیاه پوش شد. واقعیت مرگ پیش چشم های کودکانه ام رنگ گرفت. حس می کردم که چیزی کم شده است اما مردن برایم تلخ نشد. هنوز هم آن حس تلخ را ندارد. به نظرم دانستن چرایش هم مشکلی را حل نمی کند. می کند؟

الف و دوستان

یادم می آید که چقدر سرکش بودم. سه چهار سالگی ام را خوب یادم است. با مینا می رفتیم ته کوچه به خاک بازی، بعد هم می رفتیم روی درخت توت پیرزن همسایه. زورش به ما و شیطنت هایمان نمی رسید بیچاره. عصا زنان و "واش واش" کنان می رفت تا در خانه مان. به خودش زحمت نمی داد که چهارتا پله دم در را بالا برود. با عصا می زد به در که: بتول خانم! بیا بچه ات رو ببر!

مامان دعوایم می کرد. می گفت: این مینا نجسه! دروغ گوئه. باهاش حرف نزن.

نمی زد مرا اما توی کتش هم نمی رفت کارهایم. من هم یک بار تمام این حرف ها را به مینا گفتم، مینا هم به مادرش و مادرش به مادرم. اولین کتکم را هم همان وقت ها خوردم. مامان با بادبزن افتاد به جانم.

یک بار که حسابی گلی شده بودم، مامان انداختم توی حوض پر از آب. از آب می ترسیدم. همین حالا هم می ترسم. هرچقدر هم حدیث بیاورند که "آب روشنائی است" قبول نمی کنم. داشتم خفه می شدم. مامان گفت: الف! چشم سفید! لجبازی نکن! سرت رو بکن زیر آب تا پاک شی تا بذارم بیای توی اتاق.

دستش را که گذاشت روی سرم، سر خوردم میان امواج آب. ترسیده بودم. آب توی دماغم رفته بود. بالا که آمدم بغضم شکست. گفت: تا تو باشی با مینا نری خاک بازی.

یک دوست دیگر هم بود. بین پسرهای محله هم خوشگل بود و هم مسخره ام نمی کرد. به نظرش ترسو نبودم. 5 سالم بود که بهم قول ازدواج داد. نمی دانم! دوستش داشتم؟ حتما!

با هم دوچرخه سواری می کردیم و توی محله قدیمی مان گردش می کردیم. هیچ خانه خرابه و کوچه باریکی نبود که با میثم زیر پا نگذاشته باشیم. مامان مخالف بود و مخالفتش به بابا و داداش ها هم سرایت کرده بود. می گفت: پدرش بی بند و باز و قمارباز است. توله اش هم مثل خودش است.

گاهی وقت ها که با هم بودیم و بغلم کرده بود، مچمان را می گرفتند. چقدر خوب این صحنه ها یادم مانده است! حدیث داریم از حضرت امیر که: "الانسان حریص علی ما منع منه"

آیا بچه ها دنبال جفت و نیمه گمشده شان هستند؟

حسرت به دل مامان ماند که من با دخترهای نجیب و سر به زیر همسایه دوست شوم. همیشه شر بودم و با بدنام ها می گشتم. مینا هم بدتر از خودم! مهم بود آیا؟

بازشناسی خانم الف

خیلی حرف ها روی دلم سنگینی می کند. همه ما در درونمان یک "گلی ترقی" خاموش داریم که هر آن می تواند "خاطرات پراکنده" اش را منتشر کند یا میان "دودنیا" یش سرگردان باشد. احتیاجی به روانکاو نیست. دراز می کشم روی تخت و به بازخوانی خاطراتم فرمان می دهم.

خانم الف از میان تمام خاطراتم می پرد بیرون. با یک دنیا انرژی اما ظاهری آرام. مامان گفته است که یک دختر باید سنگین باشد. چرا خانم الف چهار ساله؟ یادم آمد. آنجا بود که لذت زندگانی را شناختم. با اینکه خیلی چیزها می دانستم حتی اسم تمام دوست هایم را، اما به الف بودن خودم عادت نداشتم.

ایستاده بودم روی ایوان. از آن ایوان های کم عرض دو متری که طولشان به بیست متر هم می رسد. داشتم بابا را نگاه می کردم که روی ذغال های قرمز کباب درست می کرد. مامان صدایم زد: الف! بیا این سینی را بده به بابات!

چه لذّتی داشت الف شدن. هرچقدر هم که دوباره به دنیا بیایم، می خواهم الف به دنیا بیایم، الف زندگی کنم، الف باشم، و الف از دنیا بروم.

اما بچگی هایم پر از جاهلیت بود. اسمم را دوست نداشتم. شاید دلم می خواست که یک اسم شیک و مدرن داشته باشم. اما الان معتقدم که الف چهارساله خوب درک کرد که فقط یک الف می تواند، زندگی الفانه داشته باشد. دست پدر و مادرم درست!