خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

الف و دوستان

یادم می آید که چقدر سرکش بودم. سه چهار سالگی ام را خوب یادم است. با مینا می رفتیم ته کوچه به خاک بازی، بعد هم می رفتیم روی درخت توت پیرزن همسایه. زورش به ما و شیطنت هایمان نمی رسید بیچاره. عصا زنان و "واش واش" کنان می رفت تا در خانه مان. به خودش زحمت نمی داد که چهارتا پله دم در را بالا برود. با عصا می زد به در که: بتول خانم! بیا بچه ات رو ببر!

مامان دعوایم می کرد. می گفت: این مینا نجسه! دروغ گوئه. باهاش حرف نزن.

نمی زد مرا اما توی کتش هم نمی رفت کارهایم. من هم یک بار تمام این حرف ها را به مینا گفتم، مینا هم به مادرش و مادرش به مادرم. اولین کتکم را هم همان وقت ها خوردم. مامان با بادبزن افتاد به جانم.

یک بار که حسابی گلی شده بودم، مامان انداختم توی حوض پر از آب. از آب می ترسیدم. همین حالا هم می ترسم. هرچقدر هم حدیث بیاورند که "آب روشنائی است" قبول نمی کنم. داشتم خفه می شدم. مامان گفت: الف! چشم سفید! لجبازی نکن! سرت رو بکن زیر آب تا پاک شی تا بذارم بیای توی اتاق.

دستش را که گذاشت روی سرم، سر خوردم میان امواج آب. ترسیده بودم. آب توی دماغم رفته بود. بالا که آمدم بغضم شکست. گفت: تا تو باشی با مینا نری خاک بازی.

یک دوست دیگر هم بود. بین پسرهای محله هم خوشگل بود و هم مسخره ام نمی کرد. به نظرش ترسو نبودم. 5 سالم بود که بهم قول ازدواج داد. نمی دانم! دوستش داشتم؟ حتما!

با هم دوچرخه سواری می کردیم و توی محله قدیمی مان گردش می کردیم. هیچ خانه خرابه و کوچه باریکی نبود که با میثم زیر پا نگذاشته باشیم. مامان مخالف بود و مخالفتش به بابا و داداش ها هم سرایت کرده بود. می گفت: پدرش بی بند و باز و قمارباز است. توله اش هم مثل خودش است.

گاهی وقت ها که با هم بودیم و بغلم کرده بود، مچمان را می گرفتند. چقدر خوب این صحنه ها یادم مانده است! حدیث داریم از حضرت امیر که: "الانسان حریص علی ما منع منه"

آیا بچه ها دنبال جفت و نیمه گمشده شان هستند؟

حسرت به دل مامان ماند که من با دخترهای نجیب و سر به زیر همسایه دوست شوم. همیشه شر بودم و با بدنام ها می گشتم. مینا هم بدتر از خودم! مهم بود آیا؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سبله چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.sabaleh.blogsky.com

سلام
میگم کوچیک بودی شیطون بودیا
بهم یه سر بزن لینکت کردم

حالگیر چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.halbegiri.blogfa.com

سلام
وبلاگ جدید مبارکه
خیلی مطلبت جالبه کوچولو بودی خیلی شیطون بودی ولی خوب حسابی حالتو میگرفتند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد