جدیت من در رابطه با آدمها باعث شد که هیچگاه نتوانم مردی را به عنوان برادر خودم بپذیرم. من فقط چهار برادر داشتم که با من همخانه بودند و همخون. هیچوقت نفهمیدم که چرا بعضیها می گویند: "فلانی مثل برادرمان می ماند." یا "او را مثل برادرمان دوست داریم." این همانندسازی ها نتوانست روی من تاثیر بگذارد.
در کودکی فکر می کردم یا آدم مردی را دوست دارد و با او ازدواج میکند و یا اینکه به او هیچ احساسی ندارد. الان که به این مسئله می اندیشم، می بینم که دیدِ سنّتیِ مادرانمان بسیار روی من تاثیر گذارده بوده است. میترسم از این شباهت به نسلهای قبل. نمی خواهم ضعفهای آنها را به دوش بکشم.
جایی ایستادم روبهروی این احساس. و آن زمانی بود که به مردی علاقه پیدا کردم.
ادامه دارد...
بارها با خودم تنها نشستهام و ریشه های افکار خانم الف را پی گرفتهام. همیشه برایم سوال بود که جهان بینیام از کجا و کی شروع شد. به یاد می آورم که مادرم همیشه میخواست که دختر سرسنگینی باشم. بلند نخندم؛ ولگردی و کوچهگردی نکنم. اصولا چیز گران( اعم از کتاب، لباس، اسباببازی، اردو و مسافرت و خلاصه همه چیز) نخواهم. و همیشه سرم به کار خودم باشد.
مامان از همان کودکی نماز را یادم داد و برایم چادری دوخت که خوب یا بد، هنوز با من است. محدودیتهایی برایم داشت و البته خوبی هایی نیز. این بزرگ شدن با مذهب، خواه- ناخواه محیط ذهنی من را تغییر داد. گمان میکنم این مسئله یکی از عواملی بود که باعث شد کلیشهای فکر کردن عادتم بشود.
از همان کودکی، هیچ داستان تخیلیای برای من بازگو نکردند و همه چیز رنگ خشک واقعیت داشت. این به این معناست که با تمامی رویاهای کودکی دوستانم بیگانهام. هیچگاه فکر نکردم که میتوانم در خیال خودم، دوستانی داشته باشم. وقتی بزرگ شدم هم، همین تفکر از من انسانی بسیار جدی ساخت. روابط من با آدمها بر پایه جدیتی عظیم بنا شد.
ادامه دارد...