-
پله کان فکر(۲)
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 01:42
جدیت من در رابطه با آدمها باعث شد که هیچگاه نتوانم مردی را به عنوان برادر خودم بپذیرم. من فقط چهار برادر داشتم که با من همخانه بودند و همخون. هیچوقت نفهمیدم که چرا بعضیها می گویند: " فلانی مثل برادرمان می ماند. " یا " او را مثل برادرمان دوست داریم. " این همانندسازی ها نتوانست روی من تاثیر بگذارد....
-
پلهکان فکر(۱)
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 14:05
بارها با خودم تنها نشستهام و ریشه های افکار خانم الف را پی گرفتهام. همیشه برایم سوال بود که جهان بینیام از کجا و کی شروع شد. به یاد می آورم که مادرم همیشه میخواست که دختر سرسنگینی باشم. بلند نخندم؛ ولگردی و کوچهگردی نکنم. اصولا چیز گران( اعم از کتاب، لباس، اسباببازی، اردو و مسافرت و خلاصه همه چیز) نخواهم. و...
-
۲۳ بهار
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 23:29
قهوه عزیزم من را به بازیای دعوت کرده که باید در آن به صورت مختصر و مفید زندگیام را بازگوئی کنم. در میانه پاییز متولد شدم. خداوند بعد از 4 پسرِ به قول خالهام کور و کچل ، رحم کرد به پدر و مادرم و رحمتی به خانهشان فرستاد. الان که خوب به قضیه نگاه میکنم، میبینم که در کودکی بسی لوس تشریف داشتم! خلاصه تمامی اسباببازی...
-
شوخی های خانگی
جمعه 25 دیماه سال 1388 20:06
از الطاف برادر آخری به ما این بود که در طفولیت اسم ما را با یک عدد " ی " تحقیر همراه می کرد و ما را اینچنین می خواند: الفی! همچنین از مهر دوباره ایشان به من این بود که اجازه نداشتم حتی به سه متری کمد ایشان نزدیک شوم و اصولا چون بچه خانه خرابکنی بودم، ایشان از تقرب من به وسایلش ترس و واهمهای بس ناگفتنی...
-
جواب مسابقه
جمعه 18 دیماه سال 1388 21:04
به خانه دایی که می رویم، باز حوصلهمان سر میرود. غرغر میکنیم که: اَه! هیچ تفریح سالمی توی خونهتون نیست. زندایی میرود و آلبومهای قدیمی را میآورد. عکسهای تولد پسردایی را می بینیم: اِ! این هادیه(اولین نفر از سمت چپ)،. اصلا بهش مییومد که وکیل بشه؟ - این ریحانه یک بار نشد تو عکسها عین آدم بیفته. ببین لبش رو چیکار...
-
خانم الف کدام است؟
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 19:18
مسابقه تشخیص هویت: خانم الف کدام یک از افراد زیر است؟
-
الف سر کار می رود...
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 18:47
بچه که بودم، حوصله ام که سر می رفت، احمق هم می شدم. کافی بود بیکار باشم تا بلاهتم گل کند و سوژه ای بشوم برای خندیدن آن 4 برادر نامردم. آنها هم از خدا خواسته تمام ضرب المثلها را روی من پیاده می کردند. یادم می آید که به من گفتند: "برو دنبال نخود سیاه". کیسه نخود را جلویم ریختند و گفتند بگرد دنبال آن که از همه...
-
الف جان! دعا کن!
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 18:42
به یاد می آورم الف کوچک سه ساله را که به زور از مادرش چادر نماز خواسته است. مادر از پارچه اضافی چادر خودش، چادری برای الف می دوزد و الف غرق در شادی چادر را سرش می کند و می نشیند رو به قبله، دستش را می گذارد روی سینه اش و تند تند می گوید: فَتَّ، فَتَّ، ... مامان می آید جلو و می پرسد: الف! چی داری می گی؟ ــ خودت صبحا...
-
الف از منظر الف
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 21:55
آلبوم عکسهای قدیمی مان را باز می کنم. یک دنیا حس نوستالژیک می ریزد توی وجودم. شریانهایم را می لرزاند و می خورد به قلبم. هری ... می ریزد پایین. به این فکر می کنم که عکسهای این چند سالمان همه دیجیتالی است؛ و نکند روزی برسد که بچه های من اصلا کاغذ را نشناسند؟ تولد یک سالگی ام است. من هیچ چیز به یاد ندارم. اما گویا خاطره...
-
الف تصمیم می گیرد
شنبه 12 دیماه سال 1388 19:23
شش سالگی ام پیوند می خورد به رویایی که خیلی دوستش دارم. تازه کودکستان می رفتم و همیشه عقب ماندن از دوستانم برایم سنگین بود. آنقدر زندگی خانوادگی ام در واقعیات می گذشت و فاصله سنی اطرافیان از من زیاد بود، که هیچوقت تخیلم فرصت پرش نداشت. برای همین وقتی که آن شب برای اولین بار خواب دیدم، تا عرش پرواز کردم. و وقتی نوشتن...
-
روزگار وصل
جمعه 11 دیماه سال 1388 16:11
گاهی اوقات که به روزگار کودکی هایم فکر می کنم، خانم الف را نمی شناسم. تا جائی که یادم می آید، اکثر اوقات مریض بودم. شاید هم از سن بالای مامانم، هنگام بارداری(39 سال) ناشی شود. شاید هم از همان روز که کیسه آبم پاره شد و هوا، هوای جنگ و بمب باران اصفهان بود، شروع شده باشد. خاله زهره هنوز هم می گوید که: الف بچه نحسی بود....
-
خانم الف و خانم
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 18:53
خانم مادربزرگ پدری ام بود. چون سیده بود، خانم صدایش می زدند. عموهای دیگرم حاضر نمی شدند مادرشان را نگه دارند. غر می زد اما مامان و بابا با سکوتشان تحملش می کردند. مامان می گفت: پیرزن حق داره. هفت تا بچه یتیم بزرگ کرده. حالا باید جبران کنن. خانم با ما غذا نمی خورد. همیشه اتاقش که پهلوی پارکینگ بود برایم مثل راز بود....
-
الف و دوستان
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 15:18
یادم می آید که چقدر سرکش بودم. سه چهار سالگی ام را خوب یادم است. با مینا می رفتیم ته کوچه به خاک بازی، بعد هم می رفتیم روی درخت توت پیرزن همسایه. زورش به ما و شیطنت هایمان نمی رسید بیچاره. عصا زنان و "واش واش" کنان می رفت تا در خانه مان. به خودش زحمت نمی داد که چهارتا پله دم در را بالا برود. با عصا می زد به...
-
بازشناسی خانم الف
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 20:59
خیلی حرف ها روی دلم سنگینی می کند. همه ما در درونمان یک "گلی ترقی" خاموش داریم که هر آن می تواند "خاطرات پراکنده" اش را منتشر کند یا میان "دودنیا" یش سرگردان باشد. احتیاجی به روانکاو نیست. دراز می کشم روی تخت و به بازخوانی خاطراتم فرمان می دهم. خانم الف از میان تمام خاطراتم می پرد بیرون....