گاهی اوقات که به روزگار کودکی هایم فکر می کنم، خانم الف را نمی شناسم. تا جائی که یادم می آید، اکثر اوقات مریض بودم. شاید هم از سن بالای مامانم، هنگام بارداری(39 سال) ناشی شود. شاید هم از همان روز که کیسه آبم پاره شد و هوا، هوای جنگ و بمب باران اصفهان بود، شروع شده باشد. خاله زهره هنوز هم می گوید که: الف بچه نحسی بود. دهانش را قدّ یک گاله باز می کرد و عربده می کشید. بیچاره باباش همیشه شب ها دو سه ساعت راهش می برد تا خفه شه.
سرماخوردگی های پی در پی نسبت به هر آنتی بیوتیک و پنی سیلینی مقاومم کرده بود. یادم می آید در مسافرت های بچگی همیشه مریض بودم و تبعا نمی توانستم مثل بقیه ورجه وورجه کنم. یک بار آمدم از روی جوی آبی بپّرم که افتادم وسطش. دخترخاله ها بهم خندیدند. و این ترس از پرش همیشه در من ماند. و هیچوقت حاضر نشدم کلاس ژیمناستیک و شنا بروم. تا همین الان هم شنا بلد نیستم.
یک باری هم رفته بودیم چشمه مرغاب. دلم می خواهد عکس های آن روز را پاره کنم. نمی دانم چرا خندیدن بلد نبودم؟ و یا چرا هیچ وقت نمی خواستم برایم آب نبات و اینها بخرند و به دست لیلا نگاه می کردم؟ مگر تک دختر نبودم؟ چرا عادت به حرف زدن نداشتم؟
و حالا از این همه شرارت در خودم تعجب می کنم. و از روزی می ترسم که به اصل و کودکیم برگردم. کودکی هایم بدون رویا گذشت. هیچ وقت خواب نمی دیدم و از این همه رویاهای زیبای این روزهایم در حیرت می مانم. گوشه گیری ها و دست و پاچلفتی بودن الف 6 ساله همیشه حالم را می گیرد. با اینکه هیچ وقت حاضر نیستم به گذشته برگردم، آرزو میکنم که کاش می شد به همین خاطرات برگردم و الف را تغییر دهم.
سلام عزیزم خوبی خسته نباشی
سلام دوست عزیز..
واقعا خیلی وبلاگتون خوبه..اگه فرصت کردین به منم سری بزنید..
در ضمن اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم منو با اسم وب سایت تخصصی دانلود لینک کن.بعد خبرم کن..
با تشکر.موفق باشید...