قهوه عزیزم من را به بازیای دعوت کرده که باید در آن به صورت مختصر و مفید زندگیام را بازگوئی کنم.
در میانه پاییز متولد شدم. خداوند بعد از 4 پسرِ به قول خالهام کور و کچل، رحم کرد به پدر و مادرم و رحمتی به خانهشان فرستاد.
الان که خوب به قضیه نگاه میکنم، میبینم که در کودکی بسی لوس تشریف داشتم!
خلاصه تمامی اسباببازی شکستههای برادرها به من رسید. خدا را شکر که نمیشد لباس پسرانه بپوشم.
از همان اوان کودکی به فکر مسابقه علمی و اینها بودم. راهنمایی و دبیرستان را به مدارس سراسری فرزانگان(سمپاد) رفتم. کلی هم آتش سوزاندم. همیشه هم انضباظم 19 میشد.
دبیرستان که رفتم به سرم زد که علوم انسانی بخوانم. روبهروی مخالفت تمام خانواده و فامیل ایستادم و رفتم دبیرستان فرهنگ.
از سال دوم دبیرستان داستاننویسی رو شروع کردم. که هنوز هم ادامه دارد. دعا کنید نویسنده بشوم!
سال سوم دبیرستان المپیاد ادبی شرکت کردم و طلا گرفتم. عوضش سال پیش دانشگاهی اینقدر شیطنت کردیم که همه مدرسه دعا میکردند ما دانشگاه قبول بشویم و از دستمان نفس راحتی بکشند. از شاهکارهایمان این بود که برای عکسهای خودمان که توی برد مدرسه بود، سبیل میگذاشتیم. یا سر کلاس نمیرفتیم و توی حیاط مدرسه بزن و برقص راه میانداختیم.
سال اول کنکور، دانشگاه قبول شدم با یک رتبه خوب. الان هم دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هستم. البته سال پنجمی شدم. در کنار رشته اولم، مشغول تحصیل همزمان در رشته تاریخ همان دانشگاه هستم و منتظر کنکور ارشد که دو هفته دیگر برگزار میشود. دعا کنید اساسی که محتاجم.
از سارا، مریم، حالگیر و مژگان بانو دعوت میشود بازی را ادامه دهند.