بچه که بودم، حوصله ام که سر می رفت، احمق هم می شدم. کافی بود بیکار باشم تا بلاهتم گل کند و سوژه ای بشوم برای خندیدن آن 4 برادر نامردم. آنها هم از خدا خواسته تمام ضرب المثلها را روی من پیاده می کردند.
یادم می آید که به من گفتند: "برو دنبال نخود سیاه". کیسه نخود را جلویم ریختند و گفتند بگرد دنبال آن که از همه سیاهتر است. و من هربار که نخود سیاهی می یافتم، با ذوق می پریدم و نشانشان می دادم. و جواب آنها: اینکه سیاه نیست. باید عین ذغال باشه.
حکایت "قوطی بگیر و بنشان" را هم حتما شنیده اید. من را فرستادند توی زیرزمین دنبال قوطی. من در میان سی- چهل قوطی رنگ و وارنگ نشسته بودم و فکر می کردم کدامشان، "بگیر و بنشان" است.
آب در هاون کوبیدن را هم در نوجوانی امتحان کرده ام. مامان گفت: برو توی هاون آب بریز، آنقدر بکوب تا سفت شود.
بیچاره الف ساده لوح! بیچاره!
سلام وبلاگ قشنگی داری اگر می خوای از وبلاگت کسب درآمد واقعی داشته باشی توی لینک زیر ثبت نام کن http://www.oxinads.com/?i=31773
خبر داری محشر مینویسی؟منو واقعا سورژرایز می کنه نوشته هات.بهت غبطه می خورم که چه حافظه ای داری.