خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خاطرات پراکنده یک نانویسنده

خودزندگی نامه پنهانی خانم الف

خانم الف و خانم

خانم مادربزرگ پدری ام بود. چون سیده بود، خانم صدایش می زدند. عموهای دیگرم حاضر نمی شدند مادرشان را نگه دارند. غر می زد اما مامان و بابا با سکوتشان تحملش می کردند. مامان می گفت: پیرزن حق داره. هفت تا بچه یتیم بزرگ کرده. حالا باید جبران کنن.

خانم با ما غذا نمی خورد. همیشه اتاقش که پهلوی پارکینگ بود برایم مثل راز بود. دوست داشتم بروم و تمام چیزهایش را وارسی کنم. از سرویس غذاخوری اش گرفته تا رنگ لحاف و تشکش با ما فرق می کرد. حتی جواهراتش هم نامانوس بود. بیست دلاری های قدیم با نگین های عقیق.

این اواخر حواس پرتی هم گرفته بود. همیشه کلید خانه را با یک آدرس توی گردنش می انداخت. اولین داد و بیدادهای بابا را از همان موقع ها به یاد دارم. آن گردش عصر چهارشنبه خیلی بهم چسبید. مامان رفته بود کلاس عربی و برادرها هم هیچ کدام نبودند. من بودم و خانم. چادرش را سرش کرد و دست من را هم گرفت. رفتیم برای خودمان توی چهارباغ خواجو. میوه خریدیم و خوردیم .... که ناگهان بابا از راه رسید. سرچشمه های غضب از قلبش، به چشم هایش هم رسیده بود. رگ های چشم هایش قرمز و متورم بودند. کشان کشان دو نفری مان را تا خانه برد.

بار دیگری هم به گردش رفتیم. خوب یادم است که برای نماز شب به مسجد رفته بودیم. خرابکاری ام هم یادم است. میان نماز بودیم که دیدم شلوارم خیس خیس است. حالا بماند که مامان چقدر سر شستن فرش مسجد به همه مان بد و بیراه گفت. به نظرش از من بعید نبوده چون همیشه دیوارهای خانه را هم خط خطی می کنم. اصلا من فقط بلد بودم دختر بدی باشم.

دعواهایی هم بود که من سر در نمی آورم. سر ارثیه و خانه و زن گرفتن برادر بزرگم و .... . من که نمی فهمیدم. حالا هم دوست ندارم بفهمم. به من چه دخلی دارد دعوای دیگران.

شش ساله بودم که خانم تب کرد. خانه شلوغ شد و عمه ها با گریه ریختند توی خانه. سه روز بیشتر طول نکشید و خانه سیاه پوش شد. واقعیت مرگ پیش چشم های کودکانه ام رنگ گرفت. حس می کردم که چیزی کم شده است اما مردن برایم تلخ نشد. هنوز هم آن حس تلخ را ندارد. به نظرم دانستن چرایش هم مشکلی را حل نمی کند. می کند؟

نظرات 1 + ارسال نظر
سبله پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.sabaleh.blogsky.com

سلام
خر که حیون مورد علاقمه .صورتی هم ای بگی نگی بدم نمیاد .اما اون جوونیام که این اسمو گذاشتم خیلی دوست داشتم
الانم همه اتاقم صورتیه
یه جوک بگم:
۲ تا نی نی پهلوی هم خوابیده بودن.پسره به اون یکی میگه :تو دختلی؟
میگه :نمی دونم
-صبر کن الان بهت میگم
پسره میره زیر پتو وبرمی گرده میگه:آره تو دختلی.
-از کجا فهمیدی؟
-آخه جولابات صولتیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد