آلبوم عکسهای قدیمی مان را باز می کنم. یک دنیا حس نوستالژیک می ریزد توی وجودم. شریانهایم را می لرزاند و می خورد به قلبم. هری ... می ریزد پایین. به این فکر می کنم که عکسهای این چند سالمان همه دیجیتالی است؛ و نکند روزی برسد که بچه های من اصلا کاغذ را نشناسند؟
تولد یک سالگی ام است. من هیچ چیز به یاد ندارم. اما گویا خاطره سازترین میهمانی فامیل در سالهای جنگ بوده است. برادرها اصرار داشته اند برای تک خواهرشان حتما جشنی بگیرند.
جواد(برادر دومی) می گوید: آن سال تازه از سربازی برگشته بودم. تو ایستاده بودی پشت شیشه و من را طوری نگاه می کردی که انگار غریبه ام.
لباس سفیدی بر تن کرده ام. از آن بلوز و شلوارهای سرِ هم. نشسته ام رو به روی سفره بزرگ سبز رنگی که کیک بزرگی به شکل کتاب روی آن گذاشته اند. شاید از همینجا به کتاب علاقه پیدا کردم.
عکسی هست که خیلی دوستش دارم. خرس عروسکی بزرگی که برایم خریده اند، از خودم بزرگتر است. آنقدر ترسیده ام که حاضر نیستم ببینمش و باهاش عکس بگیرم. آخرکار من و عروسک پشت به پشت می نشینیم و هردو جز نیمرخی در عکس نداریم.
پ.ن: توسکای عزیزم! ممنون که هنوز به یادمی. انگیزه نوشتن دوباره ام تو بوده ای.
پ.ن: پست بعدی به عکسهای قدیمی ام اختصاص دارد.
حالا خوبه این عکسا هستن که تداعی خاطره باشن